آی ٫ با شمایم برادران قریه های دور.......چرا هیچ کس به من نگفت این شهر بوی نفرین می دهد تا همچنان همان روستایی زاده ای می ماندم که مادرم حوا بود........
دلم گرفته برادر ٫ برایم فال حافظ می گیری ؟ !
نشانه ها که دروغ نمی گویند. زبان نشانه ها را هم که تو به من یاد دادی . حالا باید منتظر وعده ات بود . انگار حادثه نزدیک است. یک خبرهایی هست و تو به من نمی گویی.. نکند به بیراهه زده باشم. نه ٫ راه بلدم که تو باشی نگران کوره راهها نیستم. همه جاده ها به تو می رسند.
حالا شاید محرم اسرار مگویت نیستم وگرنه می گفتی. مثل همیشه. شاید باید بزرگتر شود قلبم تا جایی برای اسرار بزرگ داشته باشد.
می دانم خبرهایی هست. نشانه ها دروغ نمی گویند. امسال نرگسهای باغچه ما حسابی گل کردند. من تمام نرگسها را به امید وعده قشنگت بو کردم . نشانه خوبیست می دانم خبرهایی هست.
راه بلدم که تو باشی نگران هیچ چیز نیستم.
دوستی واژه قشنگیه ٫ دنیای قشنگی هم داره. همه چی توش بی ادعاست ٫ بی توقعه . اما همین دو تا دوست وقتی یهو نسبت به قلب هم احساس تملک پیدا می کنن ( بدترین حالتی که تو عشق اتفاق می افته ) اونوقت دیگه همه چی عوض می شه : بهانه های الکی ٫ قهر و آشتی های بچگانه ٫ توقعات بیجا ... کافیه یه روز بهش بگی امروز صبح چاییت زیاد شیرین نشده بود اونوقته که سه روز باهات قهر می کنه که منظورت از این حرف چی بود ؟! !
تازه وای به اون روزی که می ری و بهش می گی پول موبایلت این ماه زیاد شده ٫ اشک گوشه چشماش جمع می شه و کنج لبش هی می پره که اگه مزاحمتم خب از زندگیت می رم تا راحت شی از دستم ! حالا تو هی بایدفکر کنی که بابا اصلا چه ربطی داشت و پونصد تا دلیل بیاری براش که منظورت این نبوده و فقط خواستی باهاش درددل کنی.
حالا فکرشو بکن یه روز که خیلی دلت گرفته و دوست داری با یکی حرف بزنی هزار بار باید با خودت مرور کنی که اگه باهاش حرف بزنم حالم بدتر از اینی که هست نشه !
اگه زمانی هم ازش گله کنی بهت می گه عزیزم من که خیلی دوست دارم ٫ یعنی تا حالا نفهمیدی اینو ؟ !!!
خب حتما عاشقی یعنی این !
روح شاعر شاد که گفته : عشقو ببین چه می کنه !!
یکم )
دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
وگرنه از تو نیاید که دل شکن باشی...
دوم )
... کاش از من می پرسیدی چطوری ؟ تا من می گفتم : خوب نیستم ٫ خرابم
اما تو نمی پرسی و من مجبورم بگویم خوبم ٫ خیلی خوب .... !
سوم )
قاصدکم ؛
دلتنگی های نگفته ام را به دست کدام باد می سپاری ؟
من منتظر قشنگترین خبر دنیایم......
من
نه آب و نه آیینه
که تو را دیدم
وقتی آسمان
هنوز مهتاب داشت.
خیال می کردم ستاره ٫خداست .
اما عشق
چیز دیگریست
چیزی شبیه ............. شبیه تو !
چه خیالها که در سر دارم
عصر جمعه می آیی ؟
دیرگاهیست بی قرارم.
می دانی عزیز!
این تیر که در بال ماست
از خودمان است.
...
می خواهم قراری با تو بگذارم:
اگر آرام و قرارم باشی
خواهم آمد،
حتی با بالهای شکسته.
توی پرانتز : وحیده خواهر منه که قراره از این به بعد اونم توی این وبلاگ بنویسه . پرانتز بسته.
چقدر این روزها حواست با ما نیست عزیز دل. نکند آبی نگاهت پرنده ای می خواهد که من نیستم .نکند گوشه چشمت خانه اغیار شده ! نکند............نه خدا نکند .
من که کافر چشمان بی دینت شده ام . من که هر چه داشتم ونداشتم همه٫ دو بیت شعر شد آن هم فدائ آن خنده شیرینت .
ببین ٫ میان قابی که نیست ٫ روبروی عکسی که از تو ندارم چه صادقانه دلتنگت شده ام .
....
خواب نما شده ام انگار : این صدای زنگ دلم است !!
چقدر این روزها هوا معطر شده ٫
بهار که نیست الان ؟
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا می گفت می آید. و سرانجام روزی گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند و گنجشک هیچ نمی گفت.
و خدا لب به سخن گشود:بگو با من از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم که آرامگاه خستگی ام بود و یناه بی کسی ام. تو همان را از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیای تو را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش را بست
سکوتی در عرش طنین انداز شد.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا ماند.
خدا گفت : چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام بر خاستی.
چیزی درون گنجشک فرو ریخته بود .
نقل از مجله موفقیت -
یک ذهن مغشوش و
یک دفتر خالی و
این دلشوره های بعد از نیمه شب ....
: : : : :
چرا ستاره ها صورتی نیستند ؟ ! !