تابستون گذشته یه روز بر حسب اتفاق یه موش سیاه تپل خوشگل اومد تو مرکز ما . اونقدر دوست داشتنی بود که وقتی رو دو تا پاهاش می ایستاد و زل می زد بهت ، دلت میخواست بری ماچش کنی . شده بود تنها رفیق من تو این ساختمون بی رفیق ! کم کم بهش عادت کرده بودم . اما از اونجایی که بودن موش تو یه آزمایشگاه میکروبشناسی همیشه خطرناک بوده و هست ، باید می کشتیمش . نیم کیلو سم موش به خوردش دادیم و هر روز سرحال تر میشد . آخر سر با لنگه کفش زدن تو سرش و طفلکی مرد !
حکایت عشق ، حکایت همین موشه است . هر اندازه ملوس و دوست داشتنی ، هر چقدر بهش عادت کرده باشی ، آخر سر باید با یه لنگه کفش بزنی تو سرش !
این روزها هر چقدر زندگیمو مرور میکنم ، دلیل اتفاقاتی که برام افتاده بیشتر از اونکه قانعم کنه ، سرگیجه هام رو بیشتر میکنه ......
.......
من کجای زندگی ایستاده ام ؟؟؟
.
.
.
خسته ام ، خیلی خسته ....
پایتخت نشینان متعهد و مسئول دل نگران کم آبی و خشکسالی شده اند ! ....
ما هشت سال بی آب و خشک را گذراندیم و هیچ عزیز دلسوزی حتی نفهمید .... آب که از سر ما گذشته ، شما فکری به حال خودتان بکنید برادران !
چه اسفندها....آه !
چه اسفندها دود کردیم !
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها می رسی
از همین راه !
آنقدر زمانه با دلم بد تا کرد
تا بالاخره دل مرا تنها کرد
تنها شدم و جهان تماشایی شد
آنگاه تو را برای من پیدا کرد !