خدای عزیز ، سلام
امیدوارم حالتان خوب باشد . حال من ولی ..... الان که حال من مهم نیست . من آمده ام تا با هم در مورد موضوع مهم تری صحبت کنیم . خدای عزیز ، تو که می دانی من همیشه از تو برای خودم همه چیز خواسته ام حالا یا دادی یا ندادی . اینبار اما برای خودم که نیامده ام . آمده ام تا بخواهم به دادش برسی . به داد پسرک دوست داشتنی که خودت هم می دانی .
همان که هنوز هم به تو ایمان دارد . همان که هنوز هم شبها به امید معجزه می خوابد و صبح که دوباره سنگینی پایش را حس می کند مایوسانه می فهمد که از معجزه خبری نیست . ولی هنوز هم باور ندارد که معجزه شاید فقط مال اسطوره ها باشد . همان که هر بار که درد دارد سرش را یواشکی می کند زیر پتویش تا کسی گریه های کودکانه اش را نبیند.
خدای عزیز ، او که چیز زیادی از تو نمی خواهد ، نه می خواهد رئیس جمهورش کنی نه اینکه افتخار فتح غزه را به او بدهی ، حتی نمی خواهد شاگرد اول کلاسش بکنی ، فقط دلش می خواهد دوباره مثل قدیم ها توی کوچه با بچه ها فوتبال بازی کند .
خدای خوب ، خدای همیشه خوب ، یعنی نمی خواهی به نوید دوست داشتنی خودت هم کمک کنی ؟؟
من یک مدتیست احساساتم در نوسان است شدید ، یک لحظه خوشحال خوشحالم چند دقیقه بعدش زیادی ناراحت و این چند ماه اخیر را هی در نوسان بوده ام ، هی در نوسان .
و خیلی سخت است این معلق بودن میان دو حسی که نمی دانی چرا می آیند.
آخر شب که می شود لبخند می زنم به همه ی این حس های لعنتی !
مشکل است حال این روزهای من را کسی درک کند .
اگر رسالت من در زمین این است پس ناچارم از پذیرفتنش چرا که مبعوث شدنم نیز در اختیار من نبود . پس یاری ام کن تا با شادی رسالت خویش را انجام دهم چرا که مردمان نیازمند منند و من نیازمند شادی ام .
من تو را یاری می کنم پس تو نیز مرا یاری کن !
پ.ن : ایلیا ( الیاس ) پیامبری که نمی خواست پیامبر باشد ، اما مجبور بود !
گفته آمد که به دلجویی ما می آیی
دل ندارم ، که به دلجوش نیازی باشد !
به جان خودم هیچ آدمی ، اونقدر که باید ، آدم نیست !
یحتمل نزدیک روانی شدنم !
دست و پا می زنم توی برزخی که نمی دونم چرا توشم !
دست به هر سمتی دراز کردم ، شاید ....... ولی ........
دلم،گریه می خواد ،نه ، گریه نه
دلم می خواد راه برم ، بزنم تو سرما برم برسم به ...... به کجا ؟
زندگیم شطرنجی شده ! دیگه خودمم ، خودمو نمی شناسم !
باور می کنی مدتهاست هیچ چیزی شادم نکرده ؟! احمقانه است ولی ، بی هدف شدم گوش کر زندگی هیچ وقت صدای منو نشنید ، دیگه نه حوصله ی گلایه کردن دارم ، نه قدرت فریاد زدن .
(من اما هنوز زنده ام
و فردا روز دیگریست ! )
دیگه حرفای خودم رو هم باور ندارم !
می خوام بخوابم ، فردا صبح باید برم سرکار .
من نیز روزی عاشق بودم
عشقهایم همه مردند
من اما هنوز زنده ام
و فردا
روز دیگریست !
لی لی می پرم
تا خانه ی آخر
تا کنار رویاهایم !
من ، بیرحمانه تنهایم
آدمهای این خانه ، بیرحمانه خودخواهند
زندگی ، بیرحمانه نگاهم می کند .
من خسته ام
و در آسمان شبهایم
سالهاست که ستاره ها را نشمرده ام .
هنوز اتفاق قشنگی نیفتاده
و من نمی دانم
از که ، گلایه کنم .
می ترسم آنور زندگی هم
هیچ چیز نباشد
من بمیرم
و این بیرحمی پایان نپذیرد .
فکرش را بکن ، مردم بیچاره صبح از خواب بیدار می شوند می بینند یک پیامبر تازه ایستاده روبرویشان با یک خدای تازه و اصرار دارد که به همه بگوید همه ی کارهایتان تا حالا احمقانه بوده است . چه حالی پیدا میکنند آدمها وقتی همه ی اعتقاداتشان ، باورهایشان زیر سوال می رود ، نفی می شود . مگرمی شود آدم به همین راحتی خدای خودش را کنار بگذارد ؟ خدایی که شبها با او درددل کرده ، خدایی که قربانی برایش داده ، خدایی که معجزه ها دیده از او . خدایی که همیشه به دادش رسیده . حالا این خدا به هر شکلی که می خواهد باشد مگر مهم است شکل ظاهر ؟ حالا فقط به خاطر ادعای یک پیامبر تازه ، همه چیز را ندیده بگیرد .
این وقتها فقط کسانی خدای تازه را باور می کنند که ایمانشان به خدای درونشان ضعیف است .
مگر می شود آدم خدای خودش را عوض کند ؟ !
---------------------------------------
- یک لحظه سکوت به یاد سحر رومی عزیز ، که دیگر نیست .