( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

نامه ای با مقصد معلوم

خدای عزیز ، سلام 

امیدوارم حالتان خوب باشد . حال من ولی ..... الان که حال من مهم نیست . من آمده ام تا با هم در مورد موضوع مهم تری صحبت کنیم . خدای عزیز ، تو که می دانی من همیشه از تو برای خودم همه چیز خواسته ام حالا یا دادی یا ندادی . اینبار اما برای خودم که نیامده ام . آمده ام تا بخواهم به دادش برسی . به داد پسرک دوست داشتنی که خودت هم می دانی . 

همان که هنوز هم به تو ایمان دارد . همان که هنوز هم شبها به امید معجزه می خوابد و صبح که دوباره سنگینی پایش را حس می کند مایوسانه می فهمد که از معجزه خبری نیست . ولی هنوز هم باور ندارد که معجزه شاید فقط مال اسطوره ها باشد . همان که هر بار که درد دارد سرش را یواشکی می کند زیر پتویش تا کسی گریه های کودکانه اش را نبیند. 

خدای عزیز ، او که چیز زیادی از تو نمی خواهد ، نه می خواهد رئیس جمهورش کنی نه اینکه افتخار فتح غزه را به او بدهی ، حتی نمی خواهد شاگرد اول کلاسش بکنی ، فقط دلش می خواهد دوباره مثل قدیم ها توی کوچه با بچه ها فوتبال بازی کند . 

خدای خوب ، خدای همیشه خوب ، یعنی نمی خواهی به نوید دوست داشتنی خودت هم کمک کنی ؟؟ 

من یک مدتیست احساساتم در نوسان است شدید ، یک لحظه خوشحال خوشحالم چند دقیقه بعدش زیادی ناراحت و این چند ماه اخیر را هی در نوسان بوده ام ، هی در نوسان .

و خیلی سخت است این معلق بودن میان دو حسی که نمی دانی چرا می آیند.

آخر شب که می شود لبخند می زنم به همه ی این حس های لعنتی !

مشکل است حال این روزهای من را کسی درک کند . 

 

                                

اگر رسالت من در زمین این است پس ناچارم از پذیرفتنش چرا که مبعوث شدنم نیز در اختیار من نبود . پس یاری ام کن تا با شادی رسالت خویش را انجام دهم چرا که مردمان نیازمند منند و من نیازمند شادی ام . 

من تو را یاری می کنم پس تو نیز مرا یاری کن ! 

 

پ.ن : ایلیا ( الیاس ) پیامبری که نمی خواست پیامبر باشد ، اما مجبور بود ! 

 

                  

 

تلاشی غمگین برای اینکه باور کنم دیگه هیچ چیز مهم نیست ...

گفته آمد که به دلجویی ما می آیی 

دل ندارم ، که به دلجوش نیازی باشد ! 

 

به جان خودم هیچ آدمی ، اونقدر که باید ، آدم نیست ! 

یحتمل نزدیک روانی شدنم ! 

دست و پا می زنم توی برزخی که نمی دونم چرا توشم ! 

دست به هر سمتی دراز کردم ، شاید ....... ولی ........ 

دلم،گریه می خواد ،نه ، گریه نه 

دلم می خواد راه برم ، بزنم تو سرما برم برسم به ...... به کجا ؟ 

زندگیم شطرنجی شده ! دیگه خودمم ، خودمو نمی شناسم ! 

باور می کنی مدتهاست هیچ چیزی شادم نکرده ؟! احمقانه است ولی ، بی هدف شدم  گوش کر زندگی هیچ وقت صدای منو نشنید ، دیگه نه حوصله ی گلایه کردن دارم ، نه قدرت فریاد زدن . 

 

(من اما هنوز زنده ام 

و فردا روز دیگریست ! ) 

دیگه حرفای خودم رو هم باور ندارم ! 

 

می خوام بخوابم ، فردا صبح باید برم سرکار . 

من نیز روزی عاشق بودم 

عشقهایم همه مردند 

من اما هنوز زنده ام 

و فردا  

روز دیگریست !  

                               

لی لی می پرم 

تا خانه ی آخر 

تا کنار رویاهایم ! 

من ، بیرحمانه تنهایم 

آدمهای این خانه ، بیرحمانه خودخواهند 

زندگی ، بیرحمانه نگاهم می کند . 

من خسته ام 

و در آسمان شبهایم 

سالهاست که ستاره ها را نشمرده ام . 

هنوز اتفاق قشنگی نیفتاده 

و من نمی دانم 

از که ، گلایه کنم . 

می ترسم آنور زندگی هم 

هیچ چیز نباشد   

 من بمیرم 

و این بیرحمی پایان نپذیرد . 

 

                    

فکرش را بکن ، مردم بیچاره صبح از خواب بیدار می شوند می بینند یک پیامبر تازه ایستاده روبرویشان با یک خدای تازه و اصرار دارد که به همه بگوید همه ی کارهایتان تا حالا احمقانه بوده است . چه حالی پیدا میکنند آدمها وقتی همه ی اعتقاداتشان ، باورهایشان زیر سوال می رود ، نفی  می شود . مگرمی شود آدم به همین راحتی خدای خودش را کنار بگذارد ؟ خدایی که شبها با او درددل کرده ، خدایی که قربانی برایش داده ، خدایی که معجزه ها دیده از او . خدایی که همیشه به دادش رسیده . حالا این خدا به هر شکلی که می خواهد باشد مگر مهم است شکل ظاهر ؟ حالا فقط به خاطر ادعای یک پیامبر تازه ، همه چیز را ندیده بگیرد . 

این وقتها فقط کسانی خدای تازه را باور می کنند که ایمانشان به خدای درونشان ضعیف است . 

مگر می شود آدم خدای خودش را عوض کند ؟ !  

 ---------------------------------------

- یک لحظه سکوت به یاد سحر رومی عزیز ، که دیگر نیست .