این برنامه ی نقره چقدر روح آدم را جلا می دهد ، آدم را می برد به لطیف ترین روزهای زندگیش ، به خاطراتی که شاید برای بچه های دهه ی پنجاه ، نهایت قشنگی ها باشد .
آدم را وادار می کند که فکر کند ، لبخند بزند و بعد آه بکشد .
رفتم از بازار
یک عالمه تیله ی رنگی خریدم
تیله های شیشه ای چند رنگ
نگاهشان کردم
شبم پر از ستاره شد .
.
.
.
خاطره نوشت :
- توی زندگی عشقهایی هست که همین که تمام شد آنها هم مرده اند توی دلت
عشقهایی هم هست که بعد سالها هر وقت یادشون می افتی رعشه ای می افته توی دلت ، جوری که با خودت می گی کاش بود ...!
- این روزا زندگیم پر از نوستالژی شده !!
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی ....
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی ....
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن
امروز کاری کن
نگذار که به آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن ...