( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

هوا ابری باشد و باران نبارد آدم بیشتر دلش میگیرد .  

آسمان هم یادش رفته ، کاکتوسها هم تشنه می شوند ! 

باور بکنی 

یا نکنی 

تقدیر من 

شاعر شدن بود .... 

                      

                

 

                               من هنوز هم همان پلنگ عاشقم !! 

آنها خاطره بازند !

این برنامه ی نقره چقدر روح آدم را جلا می دهد ، آدم را می برد به لطیف ترین روزهای زندگیش ، به خاطراتی که شاید برای بچه های دهه ی پنجاه ، نهایت قشنگی ها باشد . 

آدم را وادار می کند که فکر کند ، لبخند بزند و بعد آه بکشد . 

شعری برای روز مبادا  

کنار گذاشته بودم 

مبادا که در قحطی عاشقانه ها 

شرمسار دلم باشم ...  

 

                                

           

 

   ای یار ، ای یگانه ترین یار، آن شراب مگر چند ساله بود ؟ 

رفتم از بازار 

یک عالمه تیله ی رنگی خریدم 

تیله های شیشه ای چند رنگ 

نگاهشان کردم 

شبم پر از ستاره شد . 

خاطره نوشت : 

- توی زندگی عشقهایی هست که همین که تمام شد آنها هم مرده اند توی دلت 

عشقهایی هم هست که بعد سالها هر وقت یادشون می افتی رعشه ای می افته توی دلت ، جوری که با خودت می گی کاش بود ...! 

- این روزا زندگیم پر از نوستالژی شده !! 

پابلو نرودا :

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی 

اگر سفر نکنی، 

اگر کتابی نخوانی،  

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، 

اگر از خودت قدردانی نکنی 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی 
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، 

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی 

اگر برده‏ی عادات خود شوی، 

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی 

اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی، 

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی. 

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی 

اگر از شور و حرارت، 

از احساسات سرکش، 

و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند، 

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،  

دوری کنی .... 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی 

اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی، 

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، 

اگر ورای رویاها نروی، 

اگر به خودت اجازه ندهی 
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات 

ورای مصلحت‌اندیشی بروی .... 

امروز زندگی را آغاز کن! 

امروز مخاطره کن  

امروز کاری کن 

نگذار که به آرامی بمیری 

شادی را فراموش نکن ... 

 

                     

نامه ای با مقصد معلوم

خدای عزیز ، سلام 

امیدوارم حالتان خوب باشد . حال من ولی ..... الان که حال من مهم نیست . من آمده ام تا با هم در مورد موضوع مهم تری صحبت کنیم . خدای عزیز ، تو که می دانی من همیشه از تو برای خودم همه چیز خواسته ام حالا یا دادی یا ندادی . اینبار اما برای خودم که نیامده ام . آمده ام تا بخواهم به دادش برسی . به داد پسرک دوست داشتنی که خودت هم می دانی . 

همان که هنوز هم به تو ایمان دارد . همان که هنوز هم شبها به امید معجزه می خوابد و صبح که دوباره سنگینی پایش را حس می کند مایوسانه می فهمد که از معجزه خبری نیست . ولی هنوز هم باور ندارد که معجزه شاید فقط مال اسطوره ها باشد . همان که هر بار که درد دارد سرش را یواشکی می کند زیر پتویش تا کسی گریه های کودکانه اش را نبیند. 

خدای عزیز ، او که چیز زیادی از تو نمی خواهد ، نه می خواهد رئیس جمهورش کنی نه اینکه افتخار فتح غزه را به او بدهی ، حتی نمی خواهد شاگرد اول کلاسش بکنی ، فقط دلش می خواهد دوباره مثل قدیم ها توی کوچه با بچه ها فوتبال بازی کند . 

خدای خوب ، خدای همیشه خوب ، یعنی نمی خواهی به نوید دوست داشتنی خودت هم کمک کنی ؟؟ 

من یک مدتیست احساساتم در نوسان است شدید ، یک لحظه خوشحال خوشحالم چند دقیقه بعدش زیادی ناراحت و این چند ماه اخیر را هی در نوسان بوده ام ، هی در نوسان .

و خیلی سخت است این معلق بودن میان دو حسی که نمی دانی چرا می آیند.

آخر شب که می شود لبخند می زنم به همه ی این حس های لعنتی !

مشکل است حال این روزهای من را کسی درک کند . 

 

                                

اگر رسالت من در زمین این است پس ناچارم از پذیرفتنش چرا که مبعوث شدنم نیز در اختیار من نبود . پس یاری ام کن تا با شادی رسالت خویش را انجام دهم چرا که مردمان نیازمند منند و من نیازمند شادی ام . 

من تو را یاری می کنم پس تو نیز مرا یاری کن ! 

 

پ.ن : ایلیا ( الیاس ) پیامبری که نمی خواست پیامبر باشد ، اما مجبور بود ! 

 

                  

 

تلاشی غمگین برای اینکه باور کنم دیگه هیچ چیز مهم نیست ...

گفته آمد که به دلجویی ما می آیی 

دل ندارم ، که به دلجوش نیازی باشد ! 

 

به جان خودم هیچ آدمی ، اونقدر که باید ، آدم نیست ! 

یحتمل نزدیک روانی شدنم ! 

دست و پا می زنم توی برزخی که نمی دونم چرا توشم ! 

دست به هر سمتی دراز کردم ، شاید ....... ولی ........ 

دلم،گریه می خواد ،نه ، گریه نه 

دلم می خواد راه برم ، بزنم تو سرما برم برسم به ...... به کجا ؟ 

زندگیم شطرنجی شده ! دیگه خودمم ، خودمو نمی شناسم ! 

باور می کنی مدتهاست هیچ چیزی شادم نکرده ؟! احمقانه است ولی ، بی هدف شدم  گوش کر زندگی هیچ وقت صدای منو نشنید ، دیگه نه حوصله ی گلایه کردن دارم ، نه قدرت فریاد زدن . 

 

(من اما هنوز زنده ام 

و فردا روز دیگریست ! ) 

دیگه حرفای خودم رو هم باور ندارم ! 

 

می خوام بخوابم ، فردا صبح باید برم سرکار . 

من نیز روزی عاشق بودم 

عشقهایم همه مردند 

من اما هنوز زنده ام 

و فردا  

روز دیگریست !  

                               

لی لی می پرم 

تا خانه ی آخر 

تا کنار رویاهایم ! 

من ، بیرحمانه تنهایم 

آدمهای این خانه ، بیرحمانه خودخواهند 

زندگی ، بیرحمانه نگاهم می کند . 

من خسته ام 

و در آسمان شبهایم 

سالهاست که ستاره ها را نشمرده ام . 

هنوز اتفاق قشنگی نیفتاده 

و من نمی دانم 

از که ، گلایه کنم . 

می ترسم آنور زندگی هم 

هیچ چیز نباشد   

 من بمیرم 

و این بیرحمی پایان نپذیرد . 

 

                    

فکرش را بکن ، مردم بیچاره صبح از خواب بیدار می شوند می بینند یک پیامبر تازه ایستاده روبرویشان با یک خدای تازه و اصرار دارد که به همه بگوید همه ی کارهایتان تا حالا احمقانه بوده است . چه حالی پیدا میکنند آدمها وقتی همه ی اعتقاداتشان ، باورهایشان زیر سوال می رود ، نفی  می شود . مگرمی شود آدم به همین راحتی خدای خودش را کنار بگذارد ؟ خدایی که شبها با او درددل کرده ، خدایی که قربانی برایش داده ، خدایی که معجزه ها دیده از او . خدایی که همیشه به دادش رسیده . حالا این خدا به هر شکلی که می خواهد باشد مگر مهم است شکل ظاهر ؟ حالا فقط به خاطر ادعای یک پیامبر تازه ، همه چیز را ندیده بگیرد . 

این وقتها فقط کسانی خدای تازه را باور می کنند که ایمانشان به خدای درونشان ضعیف است . 

مگر می شود آدم خدای خودش را عوض کند ؟ !  

 ---------------------------------------

- یک لحظه سکوت به یاد سحر رومی عزیز ، که دیگر نیست . 

برای عاشق شدن 

فرصت خوبی است 

و من 

به هزاره های قبل از خود باز می گردم . 

رنگها را در هم می آمیزم 

تا زیبا ترین رنگ 

طرح چشمهای تو باشد . 

ای عشق سالخورده ی من 

دستهایت را امتداد ده 

تا آن بالا 

شاید لحظه ای سبز ..... 

شاید طلوعی دوباره ..... 

از باغ می برند چراغانی ات کنند 

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند 

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی 

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند 

پوشانده اند صبح ترا ابرهای تار 

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند 

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند 

این بار می برند که زندانی ات کنند 

یک نقطه بیش بین رحیم و رجیم نیست 

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست 

گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند . 

 

                                                       - فاضل نظری - 

سه چیز عاشقم می کند 

باران 

    باران 

         باران 

 

                  

  

شاید برکت به زمین باز گردد .... 

( البته تکراریه ولی شما به روی خودتون نیارین )

آوازی روی بال پرنده

که مرا

و تو را

عاشق کند

  - همین کافیست -

ما سهم دلتنگی مان را

از آسمان گرفته ایم .

دیگر نوبت گنجشکهای شاد است

و بارانی که فقط برای ما می بارد

در همین نقطه صفر دنیا ! 

دلم گرفته 

  دلم عجیب گرفته .... 

 

                                 

 

                  چرا هیچ کس برای من نماز حاجت نخواند ؟ ! 

چهل شب که هیچ 

چهل سال هم بشکنی ام 

باز چله نشین کوی تو ، منم . 

 

باورم را 

توی دست همین پنجره ها کاشته ام 

 

سبز می شوم 

حتی کنار همین شکستنهای نوبرانه 

حتی کنار همین یأس مردد 

 

دامنم  

برای روز مبادای گنجشکها 

پر از خرده های نان است 

می دانم 

هنوز زمستان تمام نشده ، 

بهار خواهد آمد . 

       

                        

 

 گاهی حکمت آنقدر پیچیده است که در برابرش فقط می توانی صبورانه لبخند بزنی ! 

خورشید مرده بود 

و هیچکس نمی دانست 

که نام آن پرنده ی غمگین 

کز قلبها گریخته ، ایمان است .... 

                                                 ( فروغ فرخزاد ) 

 

                                    

 

  

 

- آلرژی اگر سالی دو سه دفعه به سراغ من نیاید که دلخور می شوم .

- این روزها آمده و فعلا برای رفتن مردد است ! 

- حالت تهوع های اخیر من اما از بیماری نیست ، حالم از مردم این زمانه بهم میخورد. 

 

                                   

   

هیچ حادثه ای 

تکان دهنده تر از این نیست 

که قلبت بلرزد . 

برو 

برای خودت حادثه نساز 

من 

دوست ندارم 

عاشق بشوم ! 

قیصر امین پور :

اما چرا 

هی هر چه اتفاقی 

قندان و استکان ها را 

                       در سینی 

                              می چینم 

یا هر چه کفشهایم را ... 

                           جفت می شوند 

در گوش من 

دیگر صدای زنگ نمی آید ؟ 

 

------------------------------------ 

 

از تمام رمز و رازهای عشق 

جز همین سه حرف 

جز همین سه حرف ساده ی میان تهی 

چیز دیگری سرم نمی شود 

من سرم نمی شود 

                            ولی ... 

راستی 

          دلم 

               که می شود ! 

 

(( یادش گرامی ))