( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

------

مهم نیست این که چند تا آدم دوروبرت باشن ٫ مهم اینه که یه آدم مهم تو زندگیت باشه مهم نیست که آدم مهم زندگیت کجای این دنیا باشه ٫ مهم اینه که اون آدم هنوز باشه. مهم نیست که اون آدم مال تو نباشه ٫ مهم اینه که اون باشه .

مهم نیست این که

تنهایی

خسته ای

دلتنگی ......

انگار تو هیچ وقت مهم نبودی .

انگار اصلا نبودی..

(( اونقدر گم شدم که دیگه هیچ کس نمی تونه پیدام کنه ..... ))

-----

باز دلم هوای تو را کرده . نمی دانم کجا ولی در دورها ٫ در آن ناکجا آبادی که نمی دانم چقدر قشنگ است ٫ دلم گره خورده به آن نگاه عمیق کویری ات ٫ به آن تبسم دریایی ات ٫ به آن کرامت دوست داشتنی ات .

من که از تو جز یک اسم ٫ یک اسم که به بزرگی تمام عالم است هیچ نمی دانم و تو ٫ تو که ...... نمی دانم کجایی . حتما آن بالاها ٫ آن بالاترها یک جایی نشسته ای و چشم دوختی به سادگی کودکانه من و میخندی که عجب ساده دلی !

مولا تو بیا من اگر همه شعرها را نثارت نکردم ٫ آنوقت گله کن ...

زندگی

 

من فقط یک غزل از تو خواسته بودم ٫ اینهمه مثنوی ناسروده به چه کار دنیای خسته من می آید ؟

من باران می خواستم ٫ تو دلت ابری هم حتی نبود .

من بودم ٫ تو نبودی .... مثل همیشه قصه ها . و آنکه زیر گنبد کبود قدم میزد ٫ هنوز مهربان تر از همه بود .....

 

امشب اگر دوباره خوابم نبرد ٫ برایم از هزار و یکشب قصه می گویی ؟

ـ ـ ـ

گور سبز قصه هامه ٫ کی میگه این کهکشونه

کی میگه که راه شیری تو فضا رنگین کمونه ؟ !

کی میگه ستاره بازی کار چشمای نجیبه ؟

کی میدونه حال و روزم چقدر عجیب غریبه ؟

من عجیبم ٫ تو غریبه ٫ دلت از زندگی سیره

میخوای آروم بشی اما دست و پات یه جایی گیره

تا حالا شده توی خواب دلت از غصه بگیره ؟

تا حالا شده که قلبت یهو تب کنه بمیره ؟!

توی سفره نون و دوغه ٫ سحرا چه بی فروغه

نه صدایی ٫ نه سکوتی ٫ میدونم همش دروغه

.......

بابا بیخیال ٫ مگه من آدم اهل بهشتم ؟ !

من فقط از سر افسوس دو سه جمله ای نوشتم.

غریب

 

مادربزرگ !

گم کرده ام در هیاهوی شهر

آن نظربند سبز را ٫

که در کودکی بسته بودی به بازوی من .

در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق

خمره دلم

بر ایوان سنگ و سنگ شکست

دستم به دست دوست ماند

پایم به پای راه رفت .

من چشم خورده ام

من چشم خورده ام

من تکه تکه از دست رفته ام

در روز روز زندگانیم .

                 شعر از مرحوم حسین پناهی

  من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

   حرفی از جنس زمان نشنیدم ...

 

سالهاست دفترم را به شوق یک اتفاق بزرگ سیاه کرده ام . زندگی اتفاق که نیست ......نمی دانستم !

سالهاست دنبال بوی باران می گردم . عجیب نیست که تو را عاشق شدم ... هنوز عوض نشده ام . هنوز هم دلم هوای کناره کوه را دارد . با یک بغل گل سفید . هنوز هم بهانه می گیرم . هنوز هم تو را که نیستی می خواهم . تو را ٫ که هنوز نیامده ای . از اول نیامده بودی ! و من چرا آمدنت را شعری کردم تا بسرایمت ؟

هنوز هم بهار نارنج را ٫ که خوب است ٫ نبوییده ام ! هنوز هم آبی اقیانوس به تنم نخورده است ! هنوز هم نیامدنت را نفهمیده ام !        هنوز هم هر وقت دلم میگیرد ٫ تو را می نویسم . تو....صدای همه لحظات قشنگی که عاشقم میکند ....

دلم خوش است که نیامدنت را دیده ام ! نیامدنی که هیچ کس         نمی فهمد . که هیچ کس نمی بیند ! دلم خوش است که شبیه شعر بر من نازل شدی ٫ که مرا فهمیدی ......

ولی هنوز نفهمیده ام که چرا آدمها سوگند بزرگشان را فراموش کرده اند ........ 

هنوز هم بهانه می گیرم  .                                                                

هنوز هم عوض نشده ام .........

 

                                

دربدر تر از باد زیستم

در سرزمینی که گیاهی در آن نمی روید

ای تیز خرامان

لنگی پای من

از ناهمواری راه شما بود ....

                                          -احمد شاملو -

 

نفرین به هر چه بوی گند میده ........نفرین به زندگی تو !

باور کن اونور این قبله ای که تو روبروش وایستادی هیچ خدایی وجود نداره ....

کاش یکبار هم خدای زندگی منو میدیدی....کاش نمی ترسیدی ..

 

توی پرانتز : من فقط یه کم عصبانی ام ٫ همین .

 

تنهایی

 

                                   

 

در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست

دل من

که به اندازه یک عشق است

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

و به آواز قناریها

که به اندازه یک پنجره می خوانند ....

 

                                         ـ فروغ فرخزاد ـ

دستهایم بوی شعر نمی دهند

که تو نباشی

شعر هجوم لحظات قشنگی است

که تو در تمامشان خانه کرده ای

و من

عابرتر از آنم

که لحظه ای را ٫ حتی

در کنار تو

آسوده باشم .

 

همین امسال

اواخر بهار ٫ شکوفه خواهم داد

و تو

آن دست مقدسی هستی

که به شوق بوئیدن

می چینی ام !

چرا من ؟

 

آرتور اچ قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت ٫ با تزریق خون آلوده به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سرتاسر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش می فرستادند. یکی از دوستداران وی نوشته بود : چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرد ؟

آرتور در پاسخ این نامه چنین نوشت :

در سرتاسر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به بازی تنیس علاقمند شده و شروع به آموزش می کنند . حدود پنج میلیون از آنها بازی را به خوبی فرا می گیرند . از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس را حرفه ای می آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند . پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند . پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات ویمبلدون را می یابند چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی می رسند و دو نفر به مسابقات نهایی .

وقتی که من جام بهترین تنیس باز جهان را در دست گرفتم هرگز از خدا نپرسیدم که خدایا چرا من؟ و امروز که درد می کشم هم اجازه ندارم از خدا بپرسم :خدایا چرا من ؟

حالا هی تو بگو وبلاگ بازی هم شد کار ٫ برو به زندگیت برس دختر ! !

کدوم زندگی عزیز من ٫ ما حتی بلد نیستیم ادای زنده ها رو در بیاریم ٫ قاطی مرده ها هم که راهمون نمی دن . روزگار از این برزخی تر دیده بودی ؟

دلم روزای آروم می خواد .......

 

                                                                        

دلم یه ده می خواد . یه ده خوشگل با یه عالمه غاز وحشی !

کسی یه آشنا تو دامنه کوههای آلپ نداره ؟ !

دلتنگی..

آی ٫ با شمایم برادران قریه های دور.......چرا هیچ کس به من نگفت      این شهر بوی نفرین می دهد تا همچنان همان روستایی زاده ای می ماندم که مادرم حوا بود........

 

دلم گرفته برادر ٫ برایم فال حافظ می گیری ؟ !

... زائر ...

سالهاست که دستانم را رو به درگاهت دراز کرده ام.
آنقدر به آسمانت زل زده ام
که پرنده ها در چشمهایم به پرواز درآمده اند.
.
.
.
من نذر کرده ام!
من نذر کرده ام که اگر حاجت روایم کنی،
عمری زائر آستانت گردم.


ببین چه ناشکیبم کرده ای!
حاجتم پریدن در هوای توست.

وحیده

شراب نور کجا تشنه صبور کجا ؟

نشانه ها که دروغ نمی گویند. زبان نشانه ها را هم که تو به من یاد دادی . حالا باید منتظر وعده ات بود . انگار حادثه نزدیک است. یک خبرهایی هست و تو به من نمی گویی.. نکند به بیراهه زده باشم. نه ٫ راه بلدم که تو باشی نگران کوره راهها نیستم. همه جاده ها به تو می رسند.

حالا شاید محرم اسرار مگویت نیستم وگرنه می گفتی. مثل همیشه. شاید باید بزرگتر شود قلبم تا جایی برای اسرار بزرگ داشته باشد.

می دانم خبرهایی هست. نشانه ها دروغ نمی گویند. امسال نرگسهای باغچه ما حسابی گل کردند. من تمام نرگسها را به امید وعده قشنگت بو کردم . نشانه خوبیست  می دانم خبرهایی هست.

راه بلدم که تو باشی نگران هیچ چیز نیستم.

...زندگی...

در دلتنگی کوچه ها پرسه می زنم.

آسمان امشب چه نیلگون است!
و ماه همچنان می تابد
بر مردمانی که عمریست
در رویاهایشان غوطه ورند
و به خوابی عمیق فرو رفته اند
چونانکه گویی چشمهای ایشان
هیچگاه
یارای دیدن نداشته است!

هیاهوی قلبم پایان پذیر نیست.

با خود نجوا می کنم :
در دیار آدمیان
من مرگ را زیسته ام...

وحیده

تو می دونی چرا اینجوریه ؟

دوستی واژه قشنگیه ٫ دنیای قشنگی هم داره. همه چی توش بی ادعاست ٫ بی توقعه . اما همین دو تا دوست وقتی یهو نسبت به قلب هم احساس تملک پیدا می کنن ( بدترین حالتی که تو عشق اتفاق می افته ) اونوقت دیگه همه چی عوض می شه : بهانه های الکی ٫ قهر و آشتی های بچگانه ٫ توقعات بیجا ... کافیه یه روز بهش بگی امروز صبح چاییت زیاد شیرین نشده بود اونوقته که سه روز باهات قهر می کنه که منظورت از این حرف چی بود ؟! !

تازه وای به اون روزی که می ری و بهش می گی پول موبایلت این ماه زیاد شده ٫ اشک گوشه چشماش جمع می شه و کنج لبش هی می پره که اگه مزاحمتم خب از زندگیت می رم تا راحت شی از دستم ! حالا تو هی بایدفکر کنی که بابا اصلا چه ربطی داشت و پونصد تا دلیل بیاری براش که منظورت این نبوده و فقط خواستی باهاش درددل کنی.

حالا فکرشو بکن یه روز که خیلی دلت گرفته و دوست داری با یکی حرف بزنی هزار بار باید با خودت مرور کنی که اگه باهاش حرف بزنم حالم بدتر از اینی که هست نشه !

اگه زمانی هم ازش گله کنی بهت می گه عزیزم من که خیلی دوست دارم ٫ یعنی تا حالا نفهمیدی اینو ؟ !!!  

خب حتما عاشقی یعنی این !

روح شاعر شاد که گفته : عشقو ببین چه می کنه !! 

دلتنگی

 

 

                                            

   یکم )

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق

وگرنه از تو نیاید که دل شکن باشی...

 

دوم )

... کاش از من می پرسیدی چطوری ؟ تا من می گفتم : خوب نیستم ٫ خرابم

اما تو نمی پرسی و من مجبورم بگویم خوبم ٫ خیلی خوب .... !       

 

سوم )

قاصدکم ؛

دلتنگی های نگفته ام را به دست کدام باد می سپاری ؟

من منتظر قشنگترین خبر دنیایم......                              

انتظار

 

من

نه آب و نه آیینه

که تو را دیدم

وقتی آسمان

هنوز مهتاب داشت.

خیال می کردم ستاره ٫خداست .

اما عشق

چیز دیگریست

چیزی شبیه ............. شبیه تو !

 

چه خیالها که در سر دارم

عصر جمعه می آیی ؟

... پرواز ...

دیرگاهیست بی قرارم.

می دانی عزیز!
این تیر که در بال ماست
از خودمان است.

...

می خواهم قراری با تو بگذارم:
اگر آرام و قرارم باشی
خواهم آمد،
حتی با بالهای شکسته.

وحیده

 

توی پرانتز : وحیده خواهر منه که قراره از این به بعد اونم توی این وبلاگ بنویسه . پرانتز بسته.

         

             چرا برای من نماز باران نمی خوانی ؟؟

هذیان

 

چقدر این روزها حواست با ما نیست عزیز دل. نکند آبی نگاهت پرنده ای می خواهد که من نیستم .نکند گوشه چشمت خانه اغیار شده ! نکند............نه خدا نکند .

من که کافر چشمان بی دینت شده ام . من که هر چه داشتم ونداشتم همه٫ دو بیت شعر شد آن هم فدائ آن خنده شیرینت .

ببین ٫ میان قابی که نیست ٫ روبروی عکسی که از تو ندارم چه صادقانه دلتنگت شده ام .

....

خواب نما شده ام انگار : این صدای زنگ دلم است !!

چقدر این روزها هوا معطر شده ٫

بهار که نیست الان ؟

گنجشک

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا می گفت می آید. و سرانجام روزی گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند و گنجشک هیچ نمی گفت.

و خدا لب به سخن گشود:بگو با من از آنچه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم که آرامگاه خستگی ام بود و یناه بی کسی ام. تو همان را از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیای تو را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش را بست

سکوتی در عرش طنین انداز شد.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا ماند.

خدا گفت : چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام بر خاستی.

چیزی درون گنجشک فرو ریخته بود .

 

    نقل از مجله موفقیت  -