( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

( هذیان های شبانه ی دختری که خوابش نمی برد )

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش

روزای همه تون بارونی و شاد

 

 

اینجا چند روز است که هی باران می آید و هوا سردش شده و آبها که یخ زده است و مه دارد کم کم همه جا را میگیرد و ما هی خوشحال میشویم و یاد آن روزها می افتیم که دانشجو بودیم و یک روز که طبقه سوم دانشکده مان کلاس داشتیم ناگهان یک عالمه مه آمد توی کلاس و چقدر خوشحال شدیم . و مه آنقدر زیاد بود که ما هیچ جا را نمی دیدیم و هی به هم میخوردیم و هی می خندیدیم و یادش بخیر ....

حالا که هوا مثل همان روزهاست و ما کارمند شده ایم دیگر نباید هی بخندیم و اصلا با کی بخندیم و به کی بخندیم ! یکی باید به خود ما بخندد که هوا سرد میشود و مردم مریض میشوند و سر ما شلوغ میشود. و ما گناه داریم و خسته میشویم .

و چقدر هوا سرد است و آن روزها که ما دانشجو بودیم و خوشحال بودیم هم هوا اینقدر سرد نبود.

یکی از مریضهای ما که سقف خانه اش داشت خراب میشد می گفت کی گفته باران برکت است و ما ناراحت شدیم و آه کشیدیم و مرد بیچاره غصه می خورد ....

اما تقصیر باران که نیست و تقصیر آسمان هم نیست و تقصیر کیست که سقف خانه مرد داشت می ریخت ؟

هنوز هم که آبها یخ زده باران می آید و هوا که چقدر سردش است ...../

 

مسیحای جوانمرد من

 ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ..... آی ....

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای ...

آسمونی

 

آوازی روی بال پرنده

که مرا

و تو را

عاشق کند

  - همین کافیست -

ما سهم دلتنگی مان را

از آسمان گرفته ایم .

دیگر نوبت گنجشکهای شاد است

و بارانی که فقط برای ما می بارد

در همین نقطه صفر دنیا !

درست همان لحظه که میخواست همه چیز را تمام کند ناگهان فهمید که به طرز احمقانه ای پای عشق در میان است !

آه ...... عشق لعنتی .. ! همیشه درست همان وقتی که نباید ، پیدایت میشود و همیشه وقتی که اصلا فکرش را هم نمی شود کرد دیگر نیستی !

..........

و تازه فهمید که دیگر حتی کاری از دست عشق هم ساخته نیست .

بازی تمام شده بود !

باران

  --------------

 

نه آب بود و

         نه سبزه .

نه صدای درخت

نه مهربانی پرنده ...

 

باران نمی دانست

اینجا که می بارد

               کویر است .

 

 این شق القمری که تو کردی

معجزه نیست نازنین   !

دیرگاهیست

ماه را شکافته اند ...

*****

 

آن کس که بدم گفت بدی سیرت اوست

وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست

حال متکلم از کلامش پیداست

از کوزه همان برون تراود که در اوست .

... دلتنگی ...

داستان همه اسطوره های عاشقانه،
نرسیدن عاشق است به معشوق!

من از این دلتنگی ها خسته ام...

وحیده

شفا

 

رئیس بیمارستان گفت : به پزشکهای ما اعتماد کنید ٫ حال بیمارتان خوب خواهد شد . یکی دیگه می گفت ببرش امامزاده حتما شفاش میده.... توی اتوبوس که نشست بغل دستیش گفت بهش روزی یه دونه سیب و دو قاشق عسل بده بخوره خوب می شه ٫ جوونی که ایستاده بود گفت بده فالش رو بگیرن ......

خلاصه هر کسی یه راه حل پیشنهاد داد ولی ٫

هیچ کس نگفت امیدت به خدا باشه ...... !

 

 (نقل از زیر آفتاب )

... عشق ...

عمریست که به دنبالت می گردم،
در هر کجای این ناکجا آباد!

دیگر دارم
از پای می افتم.
...
شاید باید چشمهایم را ببندم
تا تو را ببینم.
مثل آن روزها که تو در خیالم پنهان شده بودی!
یادت هست؟
.
.
.
همه جا تاریک است!

آی عشق!
آی عشق!
در کجای این دنیا پنهان شده ای؟؟؟


گفتند یافت می نشود، گشته ایم ما ------ گفت آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست!!!

وحیده

زندگی ..


بیا به زندگی بخندیم !

من حلزون خوشبختی را می شناسم

که هر روز

خانه به دوشی اش را

به رخ دنیا می کشد !

..........

بیا کمی آهسته تر برویم .. !

زندگی ..



دل به دریا خواهم زد

در یکی از همین روزها

که می آیند .

این بار

بی هیچ ادعای صدایی

فارغ از بیهودگی این روزهای تکراری

در دریای خیال خودم

آب بازی خواهم کرد ......

               ناگهان چقدر زود دیر می شود ...

چقدر دلم گرفت امروز ..

گفتند قیصر امین پور هم از اینجا رفت .

... برای تو مانده ام ...

فرصت بسیار کم بود
اما من
عاشق شده بودم آن دو چشم سیاه را!

برای تو مانده ام.
خوب می دانی.
اینک
دگر
گاه دلسپردن است.

وقت برای این حرفها بسیار است!


بگذار عاشقی را بچشیم.

وحیده

اوج

 

هیچ کس نگفت

پرواز دروغ است

 

بیچاره پرنده !

به خورشید که رسید

پرهایش سوخت !

با تشکر مخصوص از سراب کوچولوی مهربون

 

                  

 

کاکتوس ها بیابون رو دوست ندارند ٫

بیابون به کاکتوس ها تحمیل شده ... !

 

  

 

این کاغذهای خط خطی

تحمل سرگیجه های زمین را

                                    ندارند .

 

یادت باشد

آسمانی که گم شد

دیگر گم شده ....

 

حتی برای فکر کردن هم

 فرصتی نمانده ..

 پرواز را به خاطر بسپار !

...

 

اعتراف می کنم ! سوژه کم آوردم !شما بگید در مورد چی بنویسم ؟ ! حال وحوصله عاشقی رو ندارم ، از آه و ناله کردن هم خسته شدم ، سیاست هم که آخر و عاقبت نداره . صحبت کردن در مورد مایکوباکتریوم توبرکلوزیس هم فکر نمی کنم برای کسی جالب باشه یا حتی صحبت در مورد مریضی که دیروز مرد و خانواده ش حتی براش گریه هم نکردن .....

انگار همه چیز تکراری شده...

تنهایی و بی حوصلگی و ..... تکرار و تکرار و تکرار .

چشمم افتاد به نوشته ای که زیر شیشه میز کارم گذاشتم :

هر کجا هستم باشم

آسمان مال من است  (هر چند بالای سرمن فقط یک سقف ترک خورده ست )

..

من به سیبی خشنودم

و به بوییدن یک بوته بابونه

من به یک آینه...

یک آینه....

..... 

بهشت

.......

مامان همیشه غر می زنه ٫ هنوز باور نکرده حکم تخلیه رو خیلی وقته دادن . آخه تو اون خونه ویلایی خیلی بهمون خوش میگذشت .

بابا هم هیچ وقت قبول نکرد همش تقصیر دله گی خودش بود .

من که هزار بار بهش گفتم : پدرم این سیبی که داری گاز میزنی مال خداست ! 

خیالی نیست...!

 

                              

خیالت راحت باشد

شعر تازه ای به ذهنم نمی رسد .

این روزها

نه آب ٫ برایم معنای زلال زیستن است

نه پنجره

پرواز را

در خاطرم زنده می کند .

 

آسوده بخواب..

من سالهاست از تو گذشته ام .

شادی

 

مجری رادیو از مهمان عزیز برنامه پرسید : چرا ما در اعیاد و جشن های مذهبی مون شادی نداریم و چرا در جشن هامون هم غم واندوه رو می بینیم ؟ چرا صدای دست زدنهامون با صدای سینه زدن فرقی نداره ؟ چرا حتی در صدای مداح هم حزن و اندوه شنیده می شه ؟

و مهمان عزیز برنامه گفت : این تصور غلطی است که ما از شادی داریم ! چرا فکر میکنیم شادی یعنی دست زدن و خندیدن و تحرک و سروصدا ؟! شادی می تواند در یک نگاه ٫ یک لبخند و یک سلام ساده ما تجلی پیدا کند ! در همان حزن صدای مداح هم میتوان نشانه هایی از شادی یافت ! مشکل از خود ماست ! مردم ما معنی شادی را نمی فهمند !! ....

سوال :

چرا مردم ما معنی شاد بودن رو نمی فهمن ؟

اصولا چرا مردم ما هیچ چی نمی فهمن ؟

چرا ما رو اینقدر نفهم فرض می کنن ؟؟؟

چرا ...............

------

میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت     

 میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت

 

(با نیم نگاهی به سنگ مفت ٫ گنجشک مفت ؛ شعر سعید عزیز )

 

دیگر نه صدای هیچ پرنده ای

برایم دلفریب است

نه شکستن هیچ شیشه ای

دلم را می لرزاند .

هنوز یادم هست

سنگی که به پرنده زدی

شیشه پنجره دلم را شکست .

 

پرنده پر زد .

پنجره را بستم .

 

تیر و کمانت اینبار

آنتن خانه همسایه را

نشانه گرفته .... !

بیا ای شیخ و از خمخانه ما شرابی خور که در کوثر نباشد

 

ولی تو نیستی ٫ نیستی و من به سمت هر پنجره ای که دست می برم ٫ باز نمی شود  .    تورا پشت ابرهای تیره کدام زمستان گم کرده ام که هیچ خورشیدی دیگر گرمم نمی کند . راست میگفت آنکه میگفت با پرستوهایی رفته ای که به این زودیها بر نمی گردند .

چشمم به راه آمدنت خیره مانده است ٫ .. تا جمعه ای که من نباشم و تو آمده باشی ....

امشب اگر برای دلت شاعری کنم

فردا کنار بغض دلم خیمه می زنی ؟

تکنولوژی

             

...تقدیر ...

غروب بود که راه افتادم .

سوسوی ستاره ها مرا به خویش می خواند .

با هر گام

به اندازه دنیا پیش می رفتم

به سمت ماه.

. . .

آسمان انگار دلش گرفته بود .

نمی دانستم چرا !

آخر من که همسفر ستاره ها بودم

و ماه مقصدم بود

تنها پرواز را می دیدم .

.

.

.

من راه افتاده بودم !

اما

سالهاست که در جاده مانده ام

در انتظار سپیده دم .

حالا می دانم که چرا

آسمان آن شب بغض کرده بود.

 

وحیده 

عمریست پادشاها ٫ کز می تهی است جامم

اینک ز بنده دعوی ٫ وز محتسب گواهی

تو این شبا که میگن قراره از آسمون فرشته بباره ؛ برای منم دعا میکنین ؟